رضا پورکریمان

ReZa PouRKaRiMaN
رضا پورکریمان

تو دنیای منی اما ؛ به دنیا اعتمادی نیست !

پیام های کوتاه

بایگانی

♦ کتاب 1984 - نوشته جورج اوروِل - صفحه 131

جمعه, ۱ دی ۱۴۰۲، ۱۰:۰۱ ق.ظ

.

دخترک روبروی وینستون ایستاد. هر دو نفر نفس نفس می زدند،ولی آن تبسم طنزآلود دوباره بر لبان دختر جا خوش کرده بود. لحظه ای به وینستون خیره شده ، سپس زیپ لباس خود را به آرامی پایین کشید.

لحظه ای بعد دختر جامه از تن درآورد و هنگامی که آنها را به گوشه ای پرت کرد ، گویی با ناز و کرشمه خود ، نابودی تمدنی را رقم زد. تن سفید او در زیر نور خورشید می درخشید. اما وینستون برای لحظه ای به تن اون نگاه کرد. قایق چشمانش بر چهره کک مکی دخترک با آن لبخند محو لنگر انداخت و در جلوی او زانو زد و دستان او را در دست گرفت. پرسید :«قبلا هم با کسی این کار را کرده ای؟»

+ البته صدها بار .... که نه ، شاید ده ها بار.

- با اعضای حزب ؟

+ بله،همیشه با اعضای حزب 

- با اعضای رده بالا ؟

+ نه ، با آن آشغال ها نه . ولی خیلی از آنها اگر بتوانند این را می کنند. آنها به آن اندازه هم که نشان می دهند ، بی گناه و پاک نیستند.

ضربان قلب وینستون تند شد. فقط ده ها بار ؛ دلش می خواست دکتر می گفت صدها و هزارها بار. هر چیزی که نشانه فساد بود ، امیدی افسار گسیخته در وجود او بر می انگیخت. کسی چه می دانست ؟ شاید ایمان و ایثار و خوشتن داری حزب صرفاً پوششی برای بی عدالتی ها و کثافت کاری هایش بود.
.

۰۲/۱۰/۰۱