رضا پورکریمان

ReZa PouRKaRiMaN
رضا پورکریمان

تو دنیای منی اما ؛ به دنیا اعتمادی نیست !

پیام های کوتاه

بایگانی

۲ مطلب در بهمن ۱۳۹۸ ثبت شده است

مأمور: زنگگگگگگ ... خوبم ...
پدر : مثل هر ماه نیستی
مامور : ماه پیش چه شکلی بودم که این ماه نیستم ؟!
پدر : سر حال تر بودی.
مامور : خسته م.
پدر : زیر چشمات گود رفته.
مامور : کم خوابیدم.
پدر : تپل تر بودی.
مامور : کم می خورم.
پدر : چیزی شده ؟
مامور : نه
پدر (تاکیدی) : چیزی شده !
مامور : میگم هیچی نشده باور کنید.
پدر: یه صداقتی تو چشمات هست که حرفتو باور نمی کنم.
مامور : گرفتارم.
پدر : چی هست گرفتاریت ؟
مامور : یه مشکلی برام پیش اومده.
پدر : چه مشکلی ؟
مامور : نمی تونم بهت بگم.
پدر : چرا نمیتونی بهم بگی ؟!
مامور : نمیشه !
پدر : کار نشد نداره ، چی کار کردی ؟
مامور : شما زیاد نشدین که ؟
پدر : همین جوری زیاد هستیم.
مامور : مراقب شبات باشی برنده ای...
پدر : شب هام چرا ؟!
مامور : تو این اوضاع شبا خطرناک ترین زمان ممکنه.سعی کنید از هم دور بخوابین.اصلا از من می شنوی ،شبا بفرستش پیش بچه ها بخوابه.

شِکَم ... مأمور ... ززززنننننگگگگگ ... جشنوارۀ تئاتر استانی البرز ... جشنوارۀ تئاتر لاله های سرخ اندیمشک ...
بالا پایین ... اوج فرود ... بحث ... مذاکره ... انرژی منفی انرژی مثبت ... ناراحتی عصبانیت ... خون گرمی دل گرمی ... تمرین های پی در پی ... کنار خوبایی که چند ماه نمایش رو تمرین و اجرا کرده بودن و منی که مثلِ چوبِ خشک ... بدن ... بیان ... ذهن ... خلاقیت ... صفر مطلق ... فشار عصبی ... فشار روحی ... فشار روانی ... و... بعد از تمرین قوت قلب دادن های دوستا ... رضا (هر بار بعد از تمرین) ... صالح ... آرزو (حضوری و اینترنتی) ... توحید ... و... . هر بار تا آستانۀ انصراف رفتم و حتی به گفتم به حدی از خودم نا امید شده بودم که میگفتم میرم میگم دیگه نمیام و بعدش میرم دنبال یه کار دیگه ... نمیدونم چی شد موندم ... نرفتم ... فشارا و تمرینا و سختیارو تحمل کردم ... کرج هر چی و هر جور که بود گذشت ... بلافاصله بعد از دو اجرای متوالی در جشنوارۀ استانی البرز چهارشنبه شب ساعت 12 عازم اندیمشک شدیم ... من تو اتوبوس با اینکه اختصاصی بود تا خودِ اندیمشک خوابم نبرد ... و با راننده اتوبوس تا لرستان حرف زدیم J صبح بود که رسیدیم اندیمشک ... بعد از اینکه اتاق رو تحویل گرفتیم ... رفتیم برای صرف صبحانه ... محیط خانه معلم اندیمشک بود ... توی رستوران با بچه های قزوین آشنا شدیم ... البته یه تعداد از بچه های گروه با یه تعداد از بچه های قزوین آشنایی قبلی داشتن ... بعد از صرف صبحانه همه تونستن بخوابن جز من که از قبل هم نخوابیده بودم ... (خروپُفی بودن این مکافاتارو هم داره ) رفتیم برای اجرا ساعت 8 شب ... چون اجرای داوری گروه قبل از ما طول میکشید مسئولای برگزاری جشنواره از ما خواستن که یه اجرا برای تماشاگرایی که بیرون از سالن هستن بریم ... رفتیم ... کار تموم شد ... تشویق های تماشاگرای اندیمشک یه طررررف تشویق بچه های قزوین (مخصوصاً سوده اشون) یه طرف.
انرژی مثبت و بی نظیر بچه های قزوین به همین تشویق ها ختم نمیشد و بعد از اون هم وقتی تو محل اسکان همدیگرو دیدیم حسابی انرژی گرفتیم ازشون با تعریفایی که از نمایش شکم و بازیامون کردن و همچنین فردای روز جشنواره ، وقتی خواستیم با مهناز (میرزایی) بریم پیاده روی دیدیم بچه های قزوین به رسالتشون که همانا انرژی مثبت بود دارن بیرون از محوطه خانه معلم عمل میکنن و یه توپ دارن و دارن شیر پلنگ بازی میکنن دیگه از بازی کردنامون نگم براتون که چقدر کِیف داد ... چقدر لذت بردیم ... شیر پلنگ ... وسطی ... گل کوچیک ... مافیا ... با اینکه 48 ساعت بود نخوابیده بودم با این همه بدو بدو و بالا پایین پریدنا طبیعتاً باید بیهوش میشدم از فرط خستگی ... و با اینکه تصمیم گرفته بودم بخوابم و نرم اختتامیه جشنواره ... ولی لحظه آخر نظرم عوض شد و رفتیم مراسم اختتامیه جشنواره ... موقع خوندن آرا هیئت داوران هم باز این تشویق های بچه های قزوین (مخصوصاً سوده اشون) بود که خیلی بیشتر از بقیه به گوش میرسید ...دَمِ ... بچه های ... قزوین ... گرم ... آقا خلاصه که کل خستگی ها و عصبانیت ها و کم آوردنا یه طرف ... انرژی مثبت دادنای دوستا و رفقا ... رضا ... مهسا ... آرزو ... صالح ... توحید ... و همچنین بازی کردن کنار خوبایی مثل حامد نساج ... مهناز میرزایی ... کیوان احمدی ... لیلا میناوند خودش تجربه شیرین و جذاب و خوشایندی بود. اما همه ی این فعل و انفعال و همه ی این کنش و واکنش ها و همه ی این اتفاقات ماحصل دعوت و تلاش یه نفر بود ... کسی که نویسنده و کارگردان نمایش شکم بود ... علیرضا ... معروفی ... قطعا اگر پیشنهاد همکاری علیرضا نبود ... الان این همه رخدادی که تعریف کردم اتفاق نمی افتاد و چنین تجربه ای کسب نمی کردم. با اینکه بهش گفته بودم من آدم فرسماژوری نیستم که بتونم خیلی زود و خیلی سریع متن حفظ کنم و آماده بشم ... ولی باز با این حال با خوب و بد و تمام اوج و فرودها و کم و کاستی ها ساخت و به طبع گروه چون آماده بودن از قبل گروه هم اذیت شدن ... و این همه با صبر و بردباری و شکیبایی و تلاش گروه نتیجه داد. از کل بچه های گروه صمیمانه سپاسگزارم ... برای پذیرفتنِ من بعنوان عضو جدید گروه نمایش شِکَم و بازی در نقش مامور که امیدوارم تیم هم از بازی من راضی بوده باشن.

برای نمایش شکم که جوایز متعددی را در جشنواره تئاتر استانی البرز و جشنواره لاله های سرخ اندیمشک کسب کرد.
شنبه 12 آبان 98
البرز-کرج
1 فوریه 2020
رضا پورکریمان

۱۲ بهمن ۹۸ ، ۰۷:۲۸

ما خواب و خوراکمون عقوبت الهیه؛چه برسه به زندگیمون(!)
#مکثار #ر_پ

۰۱ بهمن ۹۸ ، ۱۸:۱۳