رضا پورکریمان

ReZa PouRKaRiMaN
رضا پورکریمان

تو دنیای منی اما ؛ به دنیا اعتمادی نیست !

پیام های کوتاه

بایگانی

۱ مطلب در شهریور ۱۳۹۴ ثبت شده است

من و خواب بارون زده ، خواب خیس

دو قطره از این اشک ریخت روی میز

و کاغذ که تر بود از گریه هام

مثه چشمه و رود بود گونه هام

دیگه طاقتم تااق شد بعد تو

مسیر غم هموار شد بعد تو

خدا بسه ، خسته شدم ، کم آوردم

تو این روزگار من بد آوردم

خدایا بگو، کِی ازت خواستم ؟!

بگیریش اونو از توی دستم ؟!

چرا کاری از دست تو ساخته نیس ؟!

مگه اسمت الله بخشنده نیس ؟!

همینجوری میخواستی که پیر شم ؟!

تو این سن دیگه از همه سیر شم ؟!

خدا بسه ، خسته شدم ، کم آوردم

تو برگدونش ، قول میدم آدم شم !

.

((۲شنبه۱۲مرداد۹۴-ساعت۷صبح))

.

پ-ن : بند آخر به دلم نچسبید ، هر کس

پیشنهاد قشنگ تری داره خوشحال میشم

ارائه کنه ;-)

۱۰ شهریور ۹۴ ، ۱۶:۲۸