رضا پورکریمان

ReZa PouRKaRiMaN
رضا پورکریمان

تو دنیای منی اما ؛ به دنیا اعتمادی نیست !

پیام های کوتاه

بایگانی

۹۱ مطلب با موضوع «• کتاب 1984-جورج اوروِل» ثبت شده است

چرا آنها نمی توانستند همین فریاد را برای موضوعی واقعا مهم سر دهند ؟

(( آنها تا به آگاهی نرسند ، طغیان نخواهند کرد، و تا طغیان نکنند به آگاهی نخواهند رسید.))

با خود فکر کرد این گفته ها احتمالا برگرفته از یکی از کتاب های حزب بود.حزب ادعا می کرد که کارگران را از قید بندگی رهانیده است. قبل از انقلاب سرمایه داران آنها را استثمار می کرده اند، به آنها گرسنگی می دادند و آنها را شلاق می زدند. زنان مجبور به کار در معادن ذغال سنگ بودند (در حقیقت زنان هنوز هم در معادن ذغال سنگ کار می کردند.) بچه های شش ساله را به کارخانه ها می فروختند. اما خود حزب نیز ، بر طبق اصول دوگانه باوری، تأکید می کرد که کارگران به طور طبیعی در مرتبه ای پایین تر از دیگران قرار دارند و باید مانند حیوانات ، با به کارگیری چند قانون ساده، آنها را زیر فرمان نگه داشت. در واقع دربارۀ کارگران اطلاعات کمی وجود داشت. نیازی هم به شناخت بیشتر از آنها نبود. تا زمانی که به کار و تولید مثل مشغول بودند سایر فعالیت هایشان اهمیتی نداشت. همچون گله های گوساله که در دشت های آرژانتین رها شده باشند، آنها را به حال خود گذاشته بودند تا به روش های زندگی آبا و اجدادی که در نظرشان طبیعی هم بود، برگردند. آنها به دنیا می آمدند، در زاغه های فقیرانه بزرگ می شدند، در سن دوازده سالگی به سر کار می رفتند، دورۀ کوتاهی را در شکفتگی جوانی و تمنای جنسی سیری می کردند، در بیست سالگی ازدواج می کردند، در سی سالگی به میانسالی می رسیدند و اغلب آنها هم در شصت سالگی زندگی را بدرود می گفتند.  افق زندگی آنها را کارِ سنگین، نگهداری از زن و فرزند، دعوا با همسایه ها، فیلم، فوتبال، آبجو و بیشتر از همه، قمار تشکیل می داد. نظارت بر آنها کار مشکلی نبود. همیشه چند تن از مأموران پلیس افکار در بین آنها سرگرم پخش شایعات غلط و نشان کردن و حذف چند نفری بودند که به نظرشان ممکن بود خطرناک باشند؛ اما هیچ کوششی به منظور تعلیم عقاید حزب به آنان صورت نمی گرفت. داشتن عقاید و احساسات سیاسی قوی برای کارگران، خیلی هم مطلوب حزب نبود. برای آنها فقط برخورداری از احساسات سادۀ وطن پرستانه واجب بود تا در مواقع لزوم بتوان بر مبنای چنین احساساتی آنها را به قبول ساعت کار طولانی تر و یا کم کردن جیره ها مجاب کرد. و حتی آنگونه که گاهی پیش می آمد اگر هم نارضایتی پیدا می کردند کار به جاهای باریک نمی کشید. زیرا  بدون داشتن عقاید اصولی فقط شکایت و گلایه های معمولی به فکرشان می رسید. منشاء اصلی مشلاکت از دید آنها پنهان می ماند.

شعارحزب نیز بر این مسئله تأکید داشت : «کارگران و حیوانات آزادند.»

(در ادامه صفحه 81 آنچه  که به عنوان نوشته های کتاب تاریخ بچه ها نوشته شده و ادامۀ آن در صفحۀ 82 خواندنی است)
.

۰۱ آبان ۰۲ ، ۱۱:۱۱

.

حزب از درون نمی توانست متلاشی شود، اگر دشمنی هم داشت، دشمنانش راهی برای گردآمدن و یا حتی شناخت یکدیگر نداشتند.

شورش و عصیان فقط در نگاه، آهنگ کلام و یا حداکثر زمزمۀ یک کلمه خلاصه می شد. اما اگر کارگران به نحوی از میزان توانایی خود آگاه می شدند، تیازی به تبانی و توطئه چینی نداشتند. فقط کافی بود به پا خیزند و همانگونه که اسب ها با لرزش بدن مگس ها را می پرانند، تکانی به خود بدهند.

.

۳۰ مهر ۰۲ ، ۰۰:۰۰

.

وینستون نوشت : اگر امیدی وجود داشته باشد ، به طبقۀ کارگر است.

.

+ بخش بعدی در تاریخ: 402/7/30

.

۲۱ مهر ۰۲ ، ۰۰:۰۰

.

هدف حزب جلوگیری از ایجاد رابطۀ عاطفی بین زنان و مردان بود زیرا توان آن را نداشت چنین روابطی را کنترل کند. علاوه بر این،هدف ناگفته و واقعی حزب، از بین بردن کامل تمایل جنسی بود. میل جنسی، چه در چهارچوب روابط زناشویی و چه خارج از آن، از عشق خطرناک تر بود. همۀ ازدواج هایی که بین افراد حزب صورت می گرفت باید به تایید کمیته ای می رسید که به همین منظور انتخاب شده بود، و در صورتی که زوج مذکور علائمی تز علاقۀ جسمانی به یکدیگر نشان می دادند، کمیته از صدور رأی موافق خودداری می کرد - البته همیشه از ابراز علنی این اصل پرهیز می کرد. تنها هدفی که برای ازدواج به رسمیت شناخته میشد به دنیا آوردن بچه هایی برای خدمت به حزب بود.

 

قرار بود همۀ بچه ها از طریق لقاح مصنوعی (که در زبان نوین به آن «لقامًص» می گفتند) به وجود بیایند و در موسسه های عمومی پرورش یابند.

.

+ بخش بعدی در تاریخ: 402/7/21
.

۱۴ مهر ۰۲ ، ۰۰:۰۰

.

با خود اندیشید بدترین دشمن انسان سیستم عصبی خود اوست.هیجانات درونی در هر لحظه ممکن است خود را به صورتی مشخص آشکار سازند.

 

هیچ یک از زنان عضو حزب نه عطر می زدند و نه حتی تصور این کار به مغزشان خطور می کرد. فقط کارگران از عطر استقاده می کردند.

 

اولین خطای او در طی مدتی حدود دو سال،رابطه اش با این زن بود..

.

+ بخش بعدی در تازیخ: 402/7/14

.

۰۷ مهر ۰۲ ، ۰۰:۰۰

.

زنان عضو حزب هرگز آرایش نمی کردند.

.

+ بخش بعدی در تاریخ: 402/7/7

.

۳۱ شهریور ۰۲ ، ۰۰:۳۰

.

در هر صورت داشتن حالت نامناسب در چهره (مثلا حالت ناباوری به هنگام اعلام پیروزی) خود جرمی بود که مستحق مجازات محسوب میشد. حتی در زبان نوین واژه ای هم برای آن وجود داشت. به این خلاف "جرم چهره" | facecrime میگفتند.
.

+ بخش بعدی در تاریخ: 402/6/31

.

۲۱ شهریور ۰۲ ، ۰۰:۰۰

.

ناگهان شنید که حتی برای تشکر از برادر بزرگ به دلیل افزایش سهمیۀ شکلات به بیست گرم در هفته، تظاهراتی صورت گرفته است. او با خود اندیشید همین دیروز بود که اعلام کردند سهمیه به بیست گرم در هفته کاهش می یابد. آیا ممکن بود تنها در عرض بیست و چهار ساعت موضوع را فراموش کرده باشند؟ بله، آنها به روی خود نیاوردند. پارسونز خیلی راحت مثل یک حیوان کودن پذیرفت. موجود نابینا پشت میز آن طرفی هم با هیجان و تعصب آن را پذیرفته بود و با تمایلی کین توزانه آماده بود هر کسی را که ادعا کند هفتۀ قبل سهمیه سی گرم بوده است، تعقیب، افشا و سر به نیست کند.
.

+ بخش بعدی در تاریخ: 402/6/21

.

۱۴ شهریور ۰۲ ، ۰۰:۰۰

.

سایم فقط یک ایراد جزیی داشت. یعنی یک چیزی کم داشت :

احتیاط، بی تفاوتی، یک نوع خرفتی نجات بخش.
.

+ بخش بعدی در تاریخ: 402/6/14

.

۱۲ شهریور ۰۲ ، ۰۰:۰۰

.

وینستون، همان طور که به چهرۀ بی چشم و دهان متحرکی که دائم باز و بسته می شد نگاه می کرد، احساس غریبی به او گفت این یک انسان واقعی نیست بلکه آدم مصنوعی است. این حرف ها از مغز انسان بیرون نمی آمد بلکه فقط از حنجره اش بود. چیزهایی که از دهان بیرون می آمد کلمات بود ولی گفتار با معنی واقعی نبود؛  سر و صدایی بود که مانند صدای مرغابی ناخودآگاه در می آمد.

.
+ بخش بعد در تاریخ 402/6/12
.

۱۰ شهریور ۰۲ ، ۰۰:۰۰

.
صغحه 64

ناگهان به فکر وینستون خطور کرد که بدون شک یکی از همین روزها سایم را سر به نیست خواهند کرد. او خیلی باهوش است. خیلی روشن می بیند و خیلی واضح حرف می زند. حزب از این جور آدم ها خوشش نمی آید. او یک روز بخار می شود و به هوا می رود. این موضوع را روی پیشانیش میشد خواند.

.

۲۰ تیر ۰۲ ، ۰۰:۰۰

.
صفحه 61

سایم با نوعی روشنفگری و تعصب کین توزانه به اعتقادات مرسوم پایبند بود. با رضایتی غرورآمیز ولی ناخوشایند دربارۀ حملۀ هلیکوپترها به دهکده های دشمن. یا محاکمۀ مجرمان فکری و اعترافات آنها و یا اعدام هایی که در سرداب های وزارت عشق صورت می گرفت، صحبت می کرد. در صحبت کردن با او باید تلاش زیادی به خرج میدادی تا وادارش کنی از چنین موضوع هایی دست بکشد و به ریزه کاری های زبان نوین بپردازد که هم در آن تبحًر داشت و هم به آن علاقمند بود.

+ پست بعدی در تاریخ 20 تیر 402 - ساعت 00:00 ارائه خواهد شد.

.

۱۵ تیر ۰۲ ، ۰۰:۰۰

.

صفحه 57

وینستون نمی دانست وایترز به چه دلیل بدنام شده است، شاید به دلیل فساد یا بی لیاقتی بود. شاید برادر بزرگ صرفاً می خواست از شر یک زیر دست بسیار محبوب خلاص شود. شاید هم او یا یکی از نزدیکانش به داشتن تمایلات بدعت آمیز متهم شده بودند. ولی به احتمال قریب به یقین این اتفاق فقط به این علت افتاده بود که تصفیه و سر به نیست کردن یک بخش، جزء ضروری از سازوکار دولت بود. تنها سر نخ واقعی در کلمات «رجوع به ناشخص ها» بود که نشان می داد وایترز قبلا مرده است. بدون شک وقتی که مردم دستگیر می شدند، چنین مسئله ای به فکر آدم خطور نمی کرد. بعضی وقت ها آنها را آزاد می کردند و اجازه می دادند یکی دو سال قبل از اعدام آزاد باشند.گهگاه نیز بعضی افراد که همه آنها را مرده می پنداشتند ناگهان شبح وار ظاهر می شدند و قبل از ناپدید شدن همیشگی، با حضور در دادگاه و شهادت خود پای صدها تن دیگر را به میان می کشیدند. البته وایترز قبلا «ناشخص» شده بود. او دیگر وجود نداشت؛ و انگار هرگز موجودیت نداشته است. وینستون اندیشید تغییر دادن سمت و سوی سخنرانی برادر بزرگ به تنهایی کافی نیست. بهتر آن دید که سخنرانی را به موضوع دیگری ربط بدهد که کلا بی ارتباط با مطلب اصلی باشد.

.

۱۴ تیر ۰۲ ، ۰۰:۳۰

.

صفحه 55

در نهایت مغزهای متفکری وجود داشتند که به شکلی کاملا مخفیانه و ناملموس تمام این فعالیت ها را هماهنگ می کردند. آنها بودند که با تنظیم خطوط کلی سیاست ها تصمیم می گرفتند که کدام بخش از گذشته باید حفظ شود، کدام یک تغییر یابد و کدام به طور کلی از صفحۀ روزگار محو شود.

+ پست بعدی در تاریخ 14 تیر 402 - ساعت 00:30 منتشر می شود.

.

۱۲ تیر ۰۲ ، ۰۰:۰۰

.
صفحه 53

مثلا در اظهار نظر وزارت فراوانی تخمین زده بودند که میزان تولید پوتین برای یک فصل بالغ بر صد و چهل و پنج میلیون جفت خواهد شد. تولید واقعی شصت و دو میلیون جفت بود. ولی وینستون در بازنویسی، تخمین وزارت فراوانی را به پنجاه و هفت میلیون تبدیل کرد تا طبق معمول بتوانند ادعا کنند میزان تولید از سهمیۀ در نظر گرفته شده بالاتر بوده است. به هر حال هیچ کدام از ارقام شصت و دو میلیون، پنجاه و هفت میلیون و یا صد و چهل و پنج میلیون به حقیقت نزدیک نبود. بلکه به احتمال زیاد اصلا پوتینی تولید نشده بود. و به احتمال قوی تر هیچکس از میزان تولید کفش اطلاع نداشت، اصولا برای کسی اهمیت هم نداشت. تنها جیزی که همه میدانستند این بود که در هر فصل بر روی کاغذ تعداد سرسام آوری کفش تولید می شد، در حالی که شاید نیمی از جمعیت اوشنیا پابرهنه بودند. در مورد سایر انواع واقعیت های ثبت شده نیز، چه بزرگ و چه کوچک، وضع به همین منوال بود. همه چیز در جهانی از ابهام کم رنگ میشد تا جایی که حتی از درستی تاریخ روز نیز مطمئن نبودی.

+ پست بعدی در تاریخ 12 تیر 402 - ساعت 00:00 منتشر خواهد شد.

.

۱۰ تیر ۰۲ ، ۰۰:۱۰

.
صفحه 52

تاریخ چیزی نبود جز لوحی رنگ باخته که مدام آن را پاک می کردند و دوباره آن طور که لازم می دانستند، بازنویسی می کردند. با انجام این کار ممکن نبود بتوان ثابت کرد دست کاری یا تقلبی صورت گرفته است. بزرگ ترین قسمت در بخش اسناد در برگیرندۀ افرادی بود که وظیفه شان جستجو و جمع آوری همۀ نسخه های کتاب ها، روزنامه ها و سایر اسنادی بود که تغییر یافته بودند و لازم بود معدوم شوند. این بخش از اداره حتی از قسمتی که وینستون در آن کار می کرد، بزرگ تر بود. نسخه هایی از روزنامۀ تایمز بود که به دلیل تغییر صف آرایی سیاسی، یا اشتباه در پیش بینی های بردار بزرگ بارها و بارها دوباره نویسی شده بود و هم چنان با داشتن تاریخ اصلی خود در بایگانی محفوظ بود و هیچ نسخۀ دیگری که با آن ها متناقض باشد، وجود نداشت. کتاب ها هم به همین ترتیب جمع آوری، بازنویسی و بدون استثنا مجداً چاپ میشد، بدون اینکه حتی به تغییرات آن اقرار کنند. حتی در دستورهای کتبی که وینستون دریافت می کرد و همه را پس از رسیدگی بدون کم و کاست نابود می کرد، هرگز چه به صورت صریح یا ضمنی به سندسازی اشاره ای نمی کرند، همیشه اینگونه مطرح میشد که جا افتادگی، اشتباه چاپی، خطا و یا نقل قول غلظی صورت گرفته است که صرفاً به خاطر دقت در درستی کار باید تصحیح شود.

+ پست بعدی در تاریخ 10 تیر 402 - ساعت 00:10 منتشر خواهد شد.
.

۰۸ تیر ۰۲ ، ۱۶:۰۰

.

صفحه 47-48

ذهنش به سوی دنیای پیچیده دوگانه باوری کشیده شد. دانستن و ندانستن، آگاهی از صداقت کامل و گفتن دروغ های ساختگی، اعتقاد همزمان به دو عقیده که یکدیگر را خنثی می کردند در حالی که میدانی متضاد هم هستند، استفاده از منطق، ادعای پایبندی به اخلاق و زیر پا گذاشتن آن، اعتقاد به ناممکن بودن دموکراسی و پذیرش حزب به عنوان پاسدار دموکراسی، فراموش کردن هر آنچه که لازم است به فراموشی سپرده شود و باز در موقع لزوم آن را به یاد آوردن و مجدداً به فراموشی سپردن و بالاتر از همه به کار بستن همین فرایند در مورد خودـ که نشان دهندۀ نهایت هوشمندی بود: به شیوه ای آگاهانه القای ناآگاهی کردن و بعد یک بار دیگر، نا آگاه شدن از هیپنوتیزمی که در مورد خود انجام داده ای. حتی برای درک کلمۀ «دوگانه باوری» می بایست از دوگانه باوری استفاده می شد.
.

۰۸ تیر ۰۲ ، ۱۴:۰۰

.


صفحه 47

اگر بقیۀ مردم دروغِ حزب را می پذیرفتندـ اگر تمام مدارک با هم جور بود و یک چیز را نشان می دادـ آن وقت دروغ به تاریخ راه می یافت و به حقیقت بدل می شد. شعار حزب این بود :
«هر کس گذشته را در دست بگیرد، آینده را در دست دارد، هر کس حال را در دست بگیرد، گذشته را در دست دارد.» و به این ترتیب، گذشته، گرچه در اصل قابل تغییر بوده، ولی هرگز تغییر نکرده بود. از ازل تا ابد حقیقت همان چیزی بوده که الان هست. خیلی ساده بود. تنها جیزی که لازم بود پیروزی های پایان ناپذیر بر حافظه بود. به این کار «کنترل واقعیت» می گفتند؛ و در زبان نوین،«دوگانه باوری».

۰۸ تیر ۰۲ ، ۱۱:۰۰


متانت و بی پروایی رفتار دخترک انگار تمامی یک فرهنگ و سیستم فکری را نابود می کرد.گویی همین یک حرکت با شکوه می توانست برادر بزرگ،حزب و پلیس افکار را به دیار عدم بفرستد.

۰۷ تیر ۰۲ ، ۰۰:۰۰

احساس میکردم در میان جنگل های کف دریا سرگردان است و در دنیایی مهیب که خودش هیولای آن است، گم شده است. تنها بود. گذشته مرده بود. آینده غیر قابل تصور بود. چگونه میشد اطمینان یافت که حدااقل یکی از انسان های دور و برش طرفِ اوست؟ و چه طور میشد دانست که سلطۀ حزب برای همیشه پایدار نخواهد ماند ؟ به جای جواب، چشمش به سه شعار روی دیوار سفید وزارت حقیقت افتاد:

- جنگ، صلح است.

- آزادی، بردگی است.

- نادانی، توانایی است.

یک سکۀ بیست و پنج سنتی از جیبش در آورد. روی آن هم با حروف بسیار ریز همان شعارها نوشته شده بود و در روی دیگر سکه تصویر برادر بزرگ حک شده بود. حتی چشم های تصویر روی سکه هم آدم را دنبال می کرد. روی سکه ها، روی مهرها، روی جلد کتاب ها، پرچم ها، پوسترها، کاغذ روی پاکت های سیگارـ همه جا. همیشه چشم ها تو را زیر نظر دارند و صداهایشان در گوش می پیچد. خواب یا بیدار، در حال کار یا خوردن، داخل خانه یا بیرون، درحمام یا تختخوابـ راه گریزی نبود. هیچ چیز جز چند سانتیمتر مکعب فضای درون مغزت مال خودت نبود.

۰۶ تیر ۰۲ ، ۰۰:۰۰