📚 کتاب 1984 - نوشته جورج اوروِل
احساس میکردم در میان جنگل های کف دریا سرگردان است و در دنیایی مهیب که خودش هیولای آن است، گم شده است. تنها بود. گذشته مرده بود. آینده غیر قابل تصور بود. چگونه میشد اطمینان یافت که حدااقل یکی از انسان های دور و برش طرفِ اوست؟ و چه طور میشد دانست که سلطۀ حزب برای همیشه پایدار نخواهد ماند ؟ به جای جواب، چشمش به سه شعار روی دیوار سفید وزارت حقیقت افتاد:
- جنگ، صلح است.
- آزادی، بردگی است.
- نادانی، توانایی است.
یک سکۀ بیست و پنج سنتی از جیبش در آورد. روی آن هم با حروف بسیار ریز همان شعارها نوشته شده بود و در روی دیگر سکه تصویر برادر بزرگ حک شده بود. حتی چشم های تصویر روی سکه هم آدم را دنبال می کرد. روی سکه ها، روی مهرها، روی جلد کتاب ها، پرچم ها، پوسترها، کاغذ روی پاکت های سیگارـ همه جا. همیشه چشم ها تو را زیر نظر دارند و صداهایشان در گوش می پیچد. خواب یا بیدار، در حال کار یا خوردن، داخل خانه یا بیرون، درحمام یا تختخوابـ راه گریزی نبود. هیچ چیز جز چند سانتیمتر مکعب فضای درون مغزت مال خودت نبود.