رضا پورکریمان

ReZa PouRKaRiMaN
رضا پورکریمان

تو دنیای منی اما ؛ به دنیا اعتمادی نیست !

پیام های کوتاه

بایگانی

.
جالبه که من پست قبلی رو ساعت 23:10 پنجشنبه 30 اسفند نوشتم. ولی تاریخش 404/1/1 خورد.
.
مثل جواد خیابانی که میگفت ما دیگه الان تو 30 اسفند نیستیم الان دیگه سال نو شده پس الان تو سال نو هستیم. جالبه که تاریخ گوشی و تقویم 30 اسفند 404 بود ولی وبلاگ قبول نداشت که 1 فروردین 404 جمعه س نه پنجشنبه.
.

۱۰ فروردين ۰۴ ، ۰۰:۰۰

.
- سال 1403 سالی غافلگیر کننده بود. رئیسی، هنیه، سنوار، نصرالله و... اینا همگی دستاوردهای اسرائیل برای مردم آزادی خواه ایران بود.
+ اما در نهایت امیدوارم که سل نو 1404؛ سالِ برآورده شدن آرزوی یک ملت یعنی پایان حاکمیت رژیم جمهوری اسلامی باشه و سالِ آزادی مردم و کشور ایران !

.

۰۱ فروردين ۰۴ ، ۲۳:۱۰

دوباره به سراغ تخته شطرنج رفت و اسب سفید را برداشت. تقریباً در همان لحظه مهره با سر و صدا روی تخته افتاد. او طوری تکان خورد که گویی سوزنی در بدنش فرو رفته است.

صدای ترومپت فضا را پر کرده. اطلاعیه بود ! پیروزی ! معمولا وقتی قبل از پخش خبرها ترومپت می زدند ، به معنای پیروزی بود. هیجانی مانند برق گرفتگی همه ی کافه را در بر گرفت. حتی مستخدم ها جا خورده بودند و سراپا گوش بودند.

صدای ترومپت شلوغی عجیبی پدیده آورده بود. صدای هیجان زده ای که از صفحه ی سخنگو تند تند صحبت می کرد، مدام در صدای فریادی های شادمانه ی اطرافیان گم می شد. خبرها مثل برق در خیابان ها پخش می شد. او فقط توانست آن قدر از صفحه ی سخنگو بشنود که بفهمد پیش بینی هایش درست بوده است : ناوگان دریایی عظیمی مخفیانه تشکیل شده بود ، انفجاری ناگهانی در خطوط پشت جبهه ی دشمن ، فلش سفید ، دُم فلش سیاه را قطع کرده بود. در میان همهمه بربده بریده ، کلماتی حاکی از پیروزی را می شنید : "تمهیدات گسترده ی راهبردی - هماهنگی کامل - شکست آشکار - نیم میلیون اسیر - تضعیف روحیه به طور کامل - کنترل تمام افریقا - نزدیک شدن جنگ با فاصله ی معقولی تا پایان آن - پیروزی - بزرگ ترین پیروزی در تاریخ بشر - پیروزی ، پیروزی ، پیروزی !"

پاهای وینستون در زیر میز بی اختیار حرکت می کردند. از جایش تکان نخورده بود. ولی در فکرش داشت می دوید ، با جمعیت بیرون همراه بود و از شادی فریادهای کرکننده سر می داد.دوباره به تصویر برادر بزرگ نگاه کرد. غولی که جهان را در چنگ داشت ! صخره ای که لشکریان آسیا بیهوده خود را به آن می کوبیدند ! او می اندیشید که چگونه ده دقیقه پیش بله ، فقط ده دقیقه پیش هنگامی که هنوز نمی دانست اخبار رسیده از جبهه ها حاکی از پیروزی یا شکست است ، قلبش همچنان سرشار از ابهام و احساسات متناقض بود. اَه ، چیزی بیش از ارتش اورسیا معدوم شده بود !

از اولین روز دستگیریش در وزارت عشق خیلی چیزها در وجودش تغییر کرده بود اما هنوز ، آخرین ، حیاتی ترین و شفابخش ترین تغییر صورت نگرفته بود.

صفحه ی سخنگو همچنان درباره ی اسیران ، غنام جنگی و کُشت و کُشتار صحبت می کرد ، اما همهمه بیرون کمی آرام شده بود. مستخدم ها به کارهایشان مشغول شده بودند. یکی از آنها با بطری جین نزدیک شد. وینستون در رویای خود غرق بود به پر شدن گیلاسش توجهی نشان نداد. دیگر نمی دوید و یا از خوشحالی فریاد نمی زد. به وزارت عشق فکر می کرد ، همه چیز را فراموش کرده و روحش به پاکی برف شده بود . در دادگاه عمومی و در جایگاه متهم ، مشغول اعتراف کردن و نام بردن از افراد مختلف بود. در حالی که یک نگهبان مسلح پشت سرش بود ، از راهروهای پوشیده از کاشی های سفید چنان می گذشت که گویی زیر آفتاب قدم می زند. گلوله ای که مدت ها انتظارش را می کشید داشت به مغزش نزدیک می شد.

به آن چهره غول آسا خیره شد. چهل سال طول کشید تا فهمید زیر آن سیبیل های سیاه چه لبخندی پنهان است. چه سوء تفاهم و کج فهمی احمقانه ای !

چه قدر خودسری و نادانی ، که دست رد به سینه پر عطوفت او زدی .دو قطره اشک که بوی جین می داد از چشم هایش به روی بینی فرو غلطید. اما چیزی نبود ، چه باک ، همه چیز رو به راه بود و جنگ به آخر رسیده بود. در مبارزه با خود پیروز شده بود. به برادر بزرگ عشق می ورزید.
.

۲۱ بهمن ۰۳ ، ۲۱:۰۰

"زیر سایه ی گسترده ی درخت شاه بلوط"

"من تو را فروختم و تو مرا فروختی..."

وینستون گیلاس را برداشت و بو کرد. هر جرعه ای که می نوشید مزه ی آن بدتر می شد، که بهتر نمی شد. ولی چیزی بود که خود را در آن غرق می کرد. مرگ و زندگی اش بود ، عمر دوباره به او می داد. جین هر شب او را تا حد بی خبری در خود غرق می کرد و هر صبح او را زنده می کرد. وقتی حدود ساعت یازده و نیم با پلک های به هم چسبیده و دهان خشک شده از خواب بر می خاست، فقط به عشق شیشه ی مشروب و استکانی که از شب قبل کنار تختش گذاشته بود می توانست از جا بلند شود.
.

۱۱ بهمن ۰۳ ، ۱۱:۱۱

تقریباً ناخودآگاه با انگشتش روی گرد و خاک میز نوشت :

2 + 2 = 5

جولیا گفته بود : "آنها نمی توانند به درون تو دست پیدا کنند." اما آنها این کار را کرده بودند. اُبراین گفته بود : "چیزی که اینجا برای تو اتفاق می افتد ، اثرش همیشگی است." این حرف درست بود.
.

۰۱ بهمن ۰۳ ، ۱۱:۱۱

مُردن، در حالی که از آنها متنفر هستی، همان آزادی است.

۳۰ دی ۰۳ ، ۰۰:۰۰

برای نخستین بار دریافته بود که اگر می خواهد رازی را پوشیده نگاه دارد باید آن را از خودش هم پنهان کند.

۲۷ دی ۰۳ ، ۰۰:۰۰

هر چه قدرت حزب بیشتر بشود، کمتر اهل مدارا خواهد بود و هر چه دشمن ضعیف تر باشد، پایه های حکومت دیکتاتوری محکم تر می شود.

۲۰ دی ۰۳ ، ۲۰:۱۰

دنیایی پر از ترس و خیانت و عذاب ، مکانی برای لگد مال کردن و لگد مال شدن ، دنیایی که هر چه رو به تعالی پیش می رود بی رحمی در آن بیشتر می شود. پیشرفت در دنیای ما ، رفتن به سوی درد بیشتر است. تمدن های قدیم ادعا می کردند که بنیاد آنها بر عشق و عدالت نهاده شده. تمدن ما بر اساس تنفر بنا شده است. در دنیای ما تنها عواطفی که وجود دارند ترس ، خشم ، پیروزی و ذلت هستند. هر چیز دیگری را ما نابود می کنیم ، هر چیزی را. در حال حاضر ما موفق شدیم عادت های فکری را که بقایای زمان قبل از انقلاب هستند، از بین ببریم. ما پیوندهای بین فرزند و والدین، مرد با مرد، و مرد با زن را گسسته ایم. دیگر هیچ کس به همسرش ، فرزندش و یا دوستش اعتماد نمی کند. اما در آینده نه همسری وجود خواهد داشت و نه دوستی. بچه ها را هنگام تولد درست همان طور که تخم مرغ را از مرغ جدا می کنند ، از مادرشان جدا می کنیم. غریزه ی جنسی نابود خواهد شد. تولید مثل مانند تمدید هر ساله ی کارت جیره بندی به آداب سالانه تبدیل می شود. ما به لذت رابطه ی جنسی خاتمه می دهیم. عصب شناس های ما در حال کار کردن بر روی این موضوع هستند. تنها حالت به جا ماندنی عشق و وفاداری، وفاداری به حزب و عشق به برادر بزرگ خواهد بود. اگر خنده ای باشد ، فقط به خاطر پیروزی بر دشمن شکست خورده است. دیگر هنر ، ادبیات و علمی وجود نخواهد داشت ، دیگر فعالیت مفیدی برای زندگی صورت نمی گیرد. همه لذایذ رقابت ، محو و نابود می شود. اما همیشه - این را فراموش مکن ، وینستون - سر مستی و شور و شعف ناشی از قدرت همواره وجود خواهد داشت و دائم هم افزایش پیدا کرده و ظریف تر می شود. همیشه و در هر لحظه ، هیجان پیروزی و احساس غلبه بر دشمن درمانده در میان خواهد بود. اگر می خواهی تصویری از دنیای آینده داشته باشی ، پوتینی را تصور کن که مدام بر چهره انسان رژه می رود.
 

۱۰ دی ۰۳ ، ۱۰:۱۰

دنیای ما درست متضاد آرمانشهرِ احمقانه ی طرفدارانِ اصالتِ لذت است. اصلاح گران قدیم در فکر چنان آرمانشهری بودند.

۰۱ دی ۰۳ ، ۰۰:۰۰

ااُبراین : "وینستون ، چگونه یک انسان می تواند قدرتش را بر انسان دیگری اعمال کند ؟"

وینستون فکر کرد. "با وادار کردن او به رنج کشیدن."

- دقیقاً . با وادار کردن او به رنج کشیدن . اطاعت کافی نیست . اگر او رنج نکشد، چه طور می شود مطمئن شد که او در حال اطاعت از خواسته ی تُست نه خواسته ی خودش ؟ ماندن در قدرت یعنی تحمیل درد و حقارت. قدرت به معنی متلاشی کردن ذهن انسان و شکل دادن مجدد آن در قالب مورد نظر خودت است.

۲۷ آذر ۰۳ ، ۰۰:۰۰

اُبراین با یک حرکت دست او را  ساکت کرد و گفت : "چون ما افکار را کنترل می کنیم ، قادر به کنترل ماده هستیم. واقعیت در درون مغز است. کم کم یاد می گیری ، وینستون. ما هر کاری بخواهیم می توانیم انجام دهیم. نامرئی شدن ، پرواز کردن ، هر کاری . اگر بخواهم ، می توانم مثل حباب در هوا شناور شوم. من نمی خواهم، چون حزب این را نمی خواهد. تو باید خودت را از دست افکار یک قرن پیش راجع به قوانین طبیعت خلاص کنی. ما قوانین طبیعت را تعیین می کنیم."
 

۲۱ آذر ۰۳ ، ۰۰:۰۰

- تو در این فکر هستی که چهره ی من پیر و خسته است. که اگر من از قدرت دم میزنم  ، چرا قادر نیستم از تحلیل رفتن بدن خودم جلوگیری کنم. وینستون ، تو نمی توانی درک کنی که هر فرد فقط یک سلول است ؟ فرسودگی سلول برای قوی ماندن موجود زنده است. تو وقتی ناخن هایت را میگیری ، می میری ؟

- ما کشیش های قدرت هستیم. خدا مظهر قدرت است. اما در حال حاضر تا جایی که به تو مربوط می شود، ، قدرت فقط یک واژه است. وقتش رسیده که راجع به معنای قدرت ، چیزهایی بدانی. اولین چیزی که باید بفهمی این است که قدرت جمعی است. قدرت فرد تا جایی است که بتواند به فردیت خودش خاتمه دهد. می دانی که یکی از شعارهای حزب : "آزادی ، برگدی است." تا حالا فکر کردی که این شعار قابلیت معکوس شدن دارد ؟ بردگی آزادی است. بشر اگر آزاد ، ولی تنها باشد. همیشه محکوم به شکست است. دلیلش هم این است که سرنوشت نهایی همه ی انسان ها مرگ است که خودش بزرگ ترین شکست است. اما اگر بتواند به سرسپردگی مطلق برسد و از هویت خودش فرار کند و طوری در حزب مستحیل شود که جدا کردن آنها از هم ممکن نباشد ، آن وقت تبدیل به قدرت مطلق و فناناپذیر می شود. نکته ی دوم که باید بدانی این است که قدرت یعنی قدرت مسلط شدن بر نوع بشر. تسلط بر جسم آنها و مهمتر از همه تسلط بر افکار آنها . قدرت تسلط بر ماده ، که شما آن را واقعیت خارجی می نامید ، اهمیتی ندارد. قدرت تسلط ما بر ماده ، همین حالا هم کامل و مطلق است.

وینستون فریاد زد : "اما شما چطور می توانید ماده را کنترل کنید ؟ شما حتی نمی توانید وضع هوا یا قانون جاذبه را تحت کنترل بگیرید. علاوه بر این ها بیماری ها ، درد و مرگ..."

.

۳۰ آبان ۰۳ ، ۰۰:۰۰

وینستون اندیشید : با آدمی روانی که از تو باهوش تر است و با دقت به استدلال های تو گوش می کند و بعد خیلی راحت روی حماقت خود پافشاری می کند، چه می توان کرد ؟

اُبراین : حزب قدرت را فقط به خاطر خودش می خواهد. ما به خیر و صلاح دیگران علاقه ای نداریم. ما صرفاً به خود قدرت علاقمندیم . نه پول ، نه تجملات ، نه زندگی طولانی یا خوشبختی ، فقط قدرت ، قدرت مطلق.

آنها تظاهر می کردند و یا شاید هم باورشان شده بود که قدرت ناخواسته و برای مدتی محدود به آنها واگذار شده،و این که جایی در همین نزدیکی بهشتی وجود دارد که در آن انسان ها آزاد و با هم برابرند. ما اینطور نیستیم. ما می دانیم هر کس قدرت را تسخیر می کند ، قصد ندارد آن را از دست بدهد. قدرت وسله نیست ، هدفت است . هیچکس یک حکومت دیکتاتوری را برای محافظت از یک انقلاب به وجود نمی آورد؛بلکه انقلاب می کند تا یک حکومت دیکتاتوری درست کند. هدف تفتیش عقاید ، تفتیش عقاید است. هفد شکنجه ، شکنجه است. هدف قدرت ، قدرت است.
.

۲۱ آبان ۰۳ ، ۰۰:۰۰

"نوشته های صفحه 255 جالب است."

 

صفحه 256

اُبراین گفت : "انسجام دوباره ی شخصیت تو سه مرحله دارد. یادگیری ، درک و پذیرش. حالا وقت آن است که وارد مرحله ی دوم بشوی."

 

صفحه 257 به طور کل جالب

صغحه 257

حزب قدرت را نه به خاطر نفس قدرت ، بلکه برای نفع اکثریت جامعه می خواهد و این که حزب در جستجوی قدرت است ، چون انسان ها مخلوقاتی ضعیف و ترسو هستند که استحقاق آزادی و رو به رو شدن با حقیقت را ندارند و به کسانی قدرتمندتر از خود نیاز دارند تا مرتباً آنها را فریب دهد و بر آنها حکومت کند. و اینکه برای نوع بشر دو راه بیشتر وجود ندارد ، آزادی یا نیکبختی ، و برای اکثریت آنها نیکبختی بهتر از آزادی است. حزب نگهبان ابدی ضعفا و بیچارگان است ، همان کسانی که اعمال شیطانی مرتکب می شوند تا خیر و نیکی به ارمغان بیاورند و شادی و نیکبختی خود را فدا می کنند تا دیگران به خوشبختی برسند.
.

۱۴ آبان ۰۳ ، ۰۰:۰۰

وینستون ، نباید تصور کنی هر قدر هم که تسلیم ما شوی می توانی خودت را نجات بدهی. کسی که یک بار دچار گمراهی شد ، دیگر جان سالم به در نمی برد.حتی اگر ما بگذاریم تو دوران زندگی عادی خودت را سپری کنی ، باز هم نمی توانی از دست ما خلاص شوی. چیزی که این جا به سرت می آید همیشگی است.باید این را هر چه زودتر درک کنی. ما می توانیم تو را طوری خرد کنیم که دیگر قابل جبران نباشد. چیزهایی برایت اتفاق می افتد که اگر هزاران سال هم زنده باشی ، نمی توانی آنها را فراموش کنی و از دستشان خلاص شوی. دیگر هیچوقت نمی توانی احساسات یک آدم معمولی را داشته باشی. همه چیز در درونت می میرد. دیگر هرگز نمی توانی عاشق شوی ، دوست پیدا کنی ، از زندگی لذت ببری ، بخندی ، کنجکاو شوی و شهامت نشان دهی و یا احساس کمال کنی. تو خالی میشوی. اما آنقدر به تو فشار می آوریم تا از همه چیز خالی شوی و سپس تو را با خواست خودمان دوباره پر می کنیم.
.

۰۷ آبان ۰۳ ، ۰۰:۰۰

فرمان حکومت های قرون وسطی برای فرمانروایی بر انسان ها با  "تو نباید..." شکل می گرفت و در حکومت های استبدادی زمان حاضر این فرمان با "تو باید..." خودش را نشان می دهد. ولی فرمان ما می گوید تو هستی". هیچ کدام از کسانی که ما به اینجا می آوریم ، هرگز در مقابل ما قرار نمی گیرند. همه کاملاً تطهیر می شوند.

 

اول ناله و ضجه بعد گریه و سر انجام ، نه به خاطر ترس یا درد ، بلکه فقط به خاطر ندامت از پا افتادند. هنگامی که کار ما با آنها تمام شد فقط ظاهر یک انسان برایشان باقی مانده بود. تنها چیزی که در وجودشان باقی مانده بود ، تأسف نسبت به اعمالشان و عشق نسبت به برادر بزرگ بود. عشقی که به برادر بزرگ نشان می دادند واقعاً متأثر کننده بود. آنها التماس می کردند قبل از اینکه افکارشان مجدداً دچار آلودگی شود آنها را زودتر اعدام کنیم.
.

۳۰ مهر ۰۳ ، ۰۰:۳۰

.

ما چنین اشتباهی نمی کنیم. تمام اعترافاتی که اینجا صورت می گیرد، واقعی است. ما کاری می کنیم که اعترافات واقعی باشند. گذشته از اینها ما نمی گذاریم مُرده ها بر علیه ما قیام کنند. تو باید از این فکر دست برداری که آینده، حقانیت تو را به اثبات می رساند. صدای تو هرگز به آینده نمی رسد. تو به طور کلی از صفحه ی تاریخ محو می شوی. ما می توانیم تو را تبدیل به گاز کنیم و به هوا بفرستیم. هیچ چیز از تو باقی نمی ماند؛ نه نامی در دفتری و نه خاطره ای در مغز آدم ها. تو هم در گذشته هم در آینده نابود می شوی. تو اصلاً وجود نداشته ای.

.

۲۱ مهر ۰۳ ، ۰۰:۰۰

.

حزب به کارهایی که علناً انجام می شود علاقه ندارد. فقط افکار برای ما مهم هستند. ما به نابودی دشمن خودمان اکتفا نمی کنیم؛ ما آنها را عوض می کنیم.

.

۱۴ مهر ۰۳ ، ۰۰:۰۰

.

احتمالا انسان بیشتر دلش می خواهد درکش کنند تا اینکه دوستش داشته باشند.

​​​​​​​.

۰۷ مهر ۰۳ ، ۰۰:۰۰