رضا پورکریمان

ReZa PouRKaRiMaN
رضا پورکریمان

تو دنیای منی اما ؛ به دنیا اعتمادی نیست !

پیام های کوتاه

بایگانی

۱۹ مطلب در تیر ۱۴۰۲ ثبت شده است

.
دڪترم گفت 
‏شما مشڪلتان ڪم‌خونی‌ست
‏خونِ دل می‌خورم اے ڪاش ڪه تاثیر ڪند

‏⁧ #سید_تقی_سیدے⁩
.

۳۰ تیر ۰۲ ، ۰۰:۰۰

.
کی میگه دنیای ما دنیای پیشرفت علم و تکنولوژیه (؟) هنوز علمی نتونسته بوی عطر تنشُ روی تنم نِگه داره؛ هنوز تکنولوژی نتونسته دردی که دارمو به دیگران بفهمونه !

جهانم جهانِ قشنگی نبود ... پیشرفت دنیا هم حتی به نفع من نبود !

+ شنبه 1402/04/24

.

۲۴ تیر ۰۲ ، ۰۴:۲۴

🔺
🔻

«اما به جز زنده موندن چاره‌ای هم ندارم.»


#مکثار

.

۲۲ تیر ۰۲ ، ۰۰:۳۰

.
صغحه 64

ناگهان به فکر وینستون خطور کرد که بدون شک یکی از همین روزها سایم را سر به نیست خواهند کرد. او خیلی باهوش است. خیلی روشن می بیند و خیلی واضح حرف می زند. حزب از این جور آدم ها خوشش نمی آید. او یک روز بخار می شود و به هوا می رود. این موضوع را روی پیشانیش میشد خواند.

.

۲۰ تیر ۰۲ ، ۰۰:۰۰

.
صفحه 61

سایم با نوعی روشنفگری و تعصب کین توزانه به اعتقادات مرسوم پایبند بود. با رضایتی غرورآمیز ولی ناخوشایند دربارۀ حملۀ هلیکوپترها به دهکده های دشمن. یا محاکمۀ مجرمان فکری و اعترافات آنها و یا اعدام هایی که در سرداب های وزارت عشق صورت می گرفت، صحبت می کرد. در صحبت کردن با او باید تلاش زیادی به خرج میدادی تا وادارش کنی از چنین موضوع هایی دست بکشد و به ریزه کاری های زبان نوین بپردازد که هم در آن تبحًر داشت و هم به آن علاقمند بود.

+ پست بعدی در تاریخ 20 تیر 402 - ساعت 00:00 ارائه خواهد شد.

.

۱۵ تیر ۰۲ ، ۰۰:۰۰

.

صفحه 57

وینستون نمی دانست وایترز به چه دلیل بدنام شده است، شاید به دلیل فساد یا بی لیاقتی بود. شاید برادر بزرگ صرفاً می خواست از شر یک زیر دست بسیار محبوب خلاص شود. شاید هم او یا یکی از نزدیکانش به داشتن تمایلات بدعت آمیز متهم شده بودند. ولی به احتمال قریب به یقین این اتفاق فقط به این علت افتاده بود که تصفیه و سر به نیست کردن یک بخش، جزء ضروری از سازوکار دولت بود. تنها سر نخ واقعی در کلمات «رجوع به ناشخص ها» بود که نشان می داد وایترز قبلا مرده است. بدون شک وقتی که مردم دستگیر می شدند، چنین مسئله ای به فکر آدم خطور نمی کرد. بعضی وقت ها آنها را آزاد می کردند و اجازه می دادند یکی دو سال قبل از اعدام آزاد باشند.گهگاه نیز بعضی افراد که همه آنها را مرده می پنداشتند ناگهان شبح وار ظاهر می شدند و قبل از ناپدید شدن همیشگی، با حضور در دادگاه و شهادت خود پای صدها تن دیگر را به میان می کشیدند. البته وایترز قبلا «ناشخص» شده بود. او دیگر وجود نداشت؛ و انگار هرگز موجودیت نداشته است. وینستون اندیشید تغییر دادن سمت و سوی سخنرانی برادر بزرگ به تنهایی کافی نیست. بهتر آن دید که سخنرانی را به موضوع دیگری ربط بدهد که کلا بی ارتباط با مطلب اصلی باشد.

.

۱۴ تیر ۰۲ ، ۰۰:۳۰

.

◘ اپیزود هفتم پادکست مکثار که رکوردش برای دو سه سال پیش بود و آماده کردنش همین دیشب (البته دقیق ترشو بخوام بگم بامداد سه شنبه 13تیر)، با عنوان "التماس عکس" منتشر شد.

• التماس عکس، صرفا جنبه فان و سرگرمی داره. جدیش نگیرید :)

+ پیشاپیش از اینکه همراهی می کنید و به دوستانتون هم معرفی می کنید، سپاس .

- التماس عکس 3 دقیقه و 11 ثانیه س و زیاد وقتتونو نمی گیره و اینکه صدای خودمه بدون تغییرات و اسپید ریت.

"شنیدن اپیزود هفتم پادکست مکثار - التماس عکس"

.

۱۴ تیر ۰۲ ، ۰۰:۰۰

◘ بخش جدیدی از پادکست تحت عنوان "رادیو گیرینُف" با رویکرد و پرداخت مسائل سیاسی و اجتماعی ایجاد شده که در ادامه شما رو به شنیدن اولین اپیزود این پادکست دعوت می کنم.

📻 اپیزود نخست رادیو گیرینُف

۱۲ تیر ۰۲ ، ۱۱:۰۰

.

صفحه 55

در نهایت مغزهای متفکری وجود داشتند که به شکلی کاملا مخفیانه و ناملموس تمام این فعالیت ها را هماهنگ می کردند. آنها بودند که با تنظیم خطوط کلی سیاست ها تصمیم می گرفتند که کدام بخش از گذشته باید حفظ شود، کدام یک تغییر یابد و کدام به طور کلی از صفحۀ روزگار محو شود.

+ پست بعدی در تاریخ 14 تیر 402 - ساعت 00:30 منتشر می شود.

.

۱۲ تیر ۰۲ ، ۰۰:۰۰

.
صفحه 53

مثلا در اظهار نظر وزارت فراوانی تخمین زده بودند که میزان تولید پوتین برای یک فصل بالغ بر صد و چهل و پنج میلیون جفت خواهد شد. تولید واقعی شصت و دو میلیون جفت بود. ولی وینستون در بازنویسی، تخمین وزارت فراوانی را به پنجاه و هفت میلیون تبدیل کرد تا طبق معمول بتوانند ادعا کنند میزان تولید از سهمیۀ در نظر گرفته شده بالاتر بوده است. به هر حال هیچ کدام از ارقام شصت و دو میلیون، پنجاه و هفت میلیون و یا صد و چهل و پنج میلیون به حقیقت نزدیک نبود. بلکه به احتمال زیاد اصلا پوتینی تولید نشده بود. و به احتمال قوی تر هیچکس از میزان تولید کفش اطلاع نداشت، اصولا برای کسی اهمیت هم نداشت. تنها جیزی که همه میدانستند این بود که در هر فصل بر روی کاغذ تعداد سرسام آوری کفش تولید می شد، در حالی که شاید نیمی از جمعیت اوشنیا پابرهنه بودند. در مورد سایر انواع واقعیت های ثبت شده نیز، چه بزرگ و چه کوچک، وضع به همین منوال بود. همه چیز در جهانی از ابهام کم رنگ میشد تا جایی که حتی از درستی تاریخ روز نیز مطمئن نبودی.

+ پست بعدی در تاریخ 12 تیر 402 - ساعت 00:00 منتشر خواهد شد.

.

۱۰ تیر ۰۲ ، ۰۰:۱۰

.

خیلی از مردم تو سن ۲۵ سالگی میمیرن و تا سن ۷۵ سالگی دفن نمیشن
.

۰۸ تیر ۰۲ ، ۲۲:۵۰

.
صفحه 52

تاریخ چیزی نبود جز لوحی رنگ باخته که مدام آن را پاک می کردند و دوباره آن طور که لازم می دانستند، بازنویسی می کردند. با انجام این کار ممکن نبود بتوان ثابت کرد دست کاری یا تقلبی صورت گرفته است. بزرگ ترین قسمت در بخش اسناد در برگیرندۀ افرادی بود که وظیفه شان جستجو و جمع آوری همۀ نسخه های کتاب ها، روزنامه ها و سایر اسنادی بود که تغییر یافته بودند و لازم بود معدوم شوند. این بخش از اداره حتی از قسمتی که وینستون در آن کار می کرد، بزرگ تر بود. نسخه هایی از روزنامۀ تایمز بود که به دلیل تغییر صف آرایی سیاسی، یا اشتباه در پیش بینی های بردار بزرگ بارها و بارها دوباره نویسی شده بود و هم چنان با داشتن تاریخ اصلی خود در بایگانی محفوظ بود و هیچ نسخۀ دیگری که با آن ها متناقض باشد، وجود نداشت. کتاب ها هم به همین ترتیب جمع آوری، بازنویسی و بدون استثنا مجداً چاپ میشد، بدون اینکه حتی به تغییرات آن اقرار کنند. حتی در دستورهای کتبی که وینستون دریافت می کرد و همه را پس از رسیدگی بدون کم و کاست نابود می کرد، هرگز چه به صورت صریح یا ضمنی به سندسازی اشاره ای نمی کرند، همیشه اینگونه مطرح میشد که جا افتادگی، اشتباه چاپی، خطا و یا نقل قول غلظی صورت گرفته است که صرفاً به خاطر دقت در درستی کار باید تصحیح شود.

+ پست بعدی در تاریخ 10 تیر 402 - ساعت 00:10 منتشر خواهد شد.
.

۰۸ تیر ۰۲ ، ۱۶:۰۰

.

صفحه 47-48

ذهنش به سوی دنیای پیچیده دوگانه باوری کشیده شد. دانستن و ندانستن، آگاهی از صداقت کامل و گفتن دروغ های ساختگی، اعتقاد همزمان به دو عقیده که یکدیگر را خنثی می کردند در حالی که میدانی متضاد هم هستند، استفاده از منطق، ادعای پایبندی به اخلاق و زیر پا گذاشتن آن، اعتقاد به ناممکن بودن دموکراسی و پذیرش حزب به عنوان پاسدار دموکراسی، فراموش کردن هر آنچه که لازم است به فراموشی سپرده شود و باز در موقع لزوم آن را به یاد آوردن و مجدداً به فراموشی سپردن و بالاتر از همه به کار بستن همین فرایند در مورد خودـ که نشان دهندۀ نهایت هوشمندی بود: به شیوه ای آگاهانه القای ناآگاهی کردن و بعد یک بار دیگر، نا آگاه شدن از هیپنوتیزمی که در مورد خود انجام داده ای. حتی برای درک کلمۀ «دوگانه باوری» می بایست از دوگانه باوری استفاده می شد.
.

۰۸ تیر ۰۲ ، ۱۴:۰۰

.


صفحه 47

اگر بقیۀ مردم دروغِ حزب را می پذیرفتندـ اگر تمام مدارک با هم جور بود و یک چیز را نشان می دادـ آن وقت دروغ به تاریخ راه می یافت و به حقیقت بدل می شد. شعار حزب این بود :
«هر کس گذشته را در دست بگیرد، آینده را در دست دارد، هر کس حال را در دست بگیرد، گذشته را در دست دارد.» و به این ترتیب، گذشته، گرچه در اصل قابل تغییر بوده، ولی هرگز تغییر نکرده بود. از ازل تا ابد حقیقت همان چیزی بوده که الان هست. خیلی ساده بود. تنها جیزی که لازم بود پیروزی های پایان ناپذیر بر حافظه بود. به این کار «کنترل واقعیت» می گفتند؛ و در زبان نوین،«دوگانه باوری».

۰۸ تیر ۰۲ ، ۱۱:۰۰


متانت و بی پروایی رفتار دخترک انگار تمامی یک فرهنگ و سیستم فکری را نابود می کرد.گویی همین یک حرکت با شکوه می توانست برادر بزرگ،حزب و پلیس افکار را به دیار عدم بفرستد.

۰۷ تیر ۰۲ ، ۰۰:۰۰

احساس میکردم در میان جنگل های کف دریا سرگردان است و در دنیایی مهیب که خودش هیولای آن است، گم شده است. تنها بود. گذشته مرده بود. آینده غیر قابل تصور بود. چگونه میشد اطمینان یافت که حدااقل یکی از انسان های دور و برش طرفِ اوست؟ و چه طور میشد دانست که سلطۀ حزب برای همیشه پایدار نخواهد ماند ؟ به جای جواب، چشمش به سه شعار روی دیوار سفید وزارت حقیقت افتاد:

- جنگ، صلح است.

- آزادی، بردگی است.

- نادانی، توانایی است.

یک سکۀ بیست و پنج سنتی از جیبش در آورد. روی آن هم با حروف بسیار ریز همان شعارها نوشته شده بود و در روی دیگر سکه تصویر برادر بزرگ حک شده بود. حتی چشم های تصویر روی سکه هم آدم را دنبال می کرد. روی سکه ها، روی مهرها، روی جلد کتاب ها، پرچم ها، پوسترها، کاغذ روی پاکت های سیگارـ همه جا. همیشه چشم ها تو را زیر نظر دارند و صداهایشان در گوش می پیچد. خواب یا بیدار، در حال کار یا خوردن، داخل خانه یا بیرون، درحمام یا تختخوابـ راه گریزی نبود. هیچ چیز جز چند سانتیمتر مکعب فضای درون مغزت مال خودت نبود.

۰۶ تیر ۰۲ ، ۰۰:۰۰


منو میکشن من اهمیتی نمیدم به پشت گردنم شلیک میکنن اهمیتی نمیدم مرگ بر برادر بزرگ اونا همیشه به پشت گردن آدم شلیک میکنن باشه من اهمیتی نمیدم مرگ بر برادر بزرگ...

۰۵ تیر ۰۲ ، ۱۷:۰۰

دستگیری ها بدون استثنا شبانه انجام میشد. یک تکان ناگهانی که آدم را از خواب می پراند، دست خشنی که شانۀ آدم را تکان می داد، نوری که در چشم می تابید، چهرهای خشنی که اطراف تختخواب حلقه زده بودند. در بیشتر موارد نه گزارشی دربارۀ دستگیری و نه دادگاهی وجود داتشت. فقط افراد ناپدید می شدند. همیشه هم شب ها این اتفاق می افتاد. نام فرد را از دفاتر ثبت پاک می کردند، همۀ اسنادی را که مربوط به کارهای او بود، نابود می کردند. موجودیت او را انکار می کردند و سپس طرف را به فراموشی می سپردند. آدمی نیست و نابود میشد. در این جور مواقع می گفتند: فلانی «بخار» شد و به هوا رفت.

۰۲ تیر ۰۲ ، ۰۰:۰۰

♦ وزارت صلح که به امور جنگ می پرداخت

♦ وزارت عشق که برقراری قانون و نظم را بر عده داشت.

♦ وزارت فراوانی، که مسئول امور اقتصادی بود.

♦ ترسناک ترین وزارتخانه، وزارت عشق بود. هیچ پنجره ای در آن نبود.

• "امانوئل گلداشتاین (دشمن مردم) ّ | Emanuel goldsten

• انجمن برادری | شبکه ای مخفیانه از توطئه گرانی که هدفشان سرنگونی دولت بود.

۰۱ تیر ۰۲ ، ۰۰:۰۰