♦ کتاب 1984 - نوشته جورج اوروِل - صفحه 181 - 9
پنجشنبه, ۳۱ خرداد ۱۴۰۳، ۱۰:۳۰ ب.ظ
.
وینستون از فرط خستگی مانند ژلاتین شده بود. ژلاتین ، واژه ی مناسبی بود. این کلمه ناخودآگاه به ذهنش خطور کرده بود. گویی بدنش هم سستی و هم شفافیت ژله را یافته بود. احساس می کرد اگر دستش را بلند کند ، از ورای آن می تواند نور را ببیند. تمام خون و لنف موجود در بدنش با حجم عظیم کار مصرف شده و فقط ساختار ضعیف اعصاب ، استخوان ها و پوست باقی مانده بود. تمامی قوای پنجگانه او ، حساس شده بودند. لباس کار ، شانه هایش را می فشرد ، کف خیابان پاهایش را می آزرد ، حتی باز و بسته کردن دست موجب به صدا افتادن مفاصلش می شد.
.
۰۳/۰۳/۳۱