رضا پورکریمان

ReZa PouRKaRiMaN
رضا پورکریمان

تو دنیای منی اما ؛ به دنیا اعتمادی نیست !

پیام های کوتاه

بایگانی

من از پیش شما میرم
و از تنهایی میمیرم


#ر_پ #مکثار 

۱۱ فروردين ۹۹ ، ۰۱:۲۴

• چیزی به اسم #قرنطینه نداریم ؛ به فارسی روان و سلیس یعنی ؛“جونِ مردم ؛ فدای اقتصادِ کشور(!)”

۱۱ فروردين ۹۹ ، ۰۰:۲۲

میترسم از اونی که مثل تو
دنیامو رنگ قهوه ای کرده
روزای عمرم تک تک روزاش
اعصابمو ریده و گوه کرده 

#شعر_نیست #مینوت #ر_پ #مکثار

۰۹ فروردين ۹۹ ، ۲۱:۰۰

امروز که قلبم گرفته بود

احتیاج داشتم به ابتهاج


#مکثار #ر_پ #رضا_پورکریمان #مینوت

۰۸ فروردين ۹۹ ، ۲۱:۲۵

 هر جا که حالتو خوب میکنه همونجا بهشتِ ، زندگی کن (!)

#مکثار #ر_پ

۰۸ فروردين ۹۹ ، ۲۱:۲۲

سالِ عجیبی بود.
با خبرای بد شروع شد. از سیل های متعدد گرفته تا زلزله و هواپیمای ساقط شده و در نهایت هم که ویروسی جهانی ، به نام #کرونا .
سالِ 99 رو هیچ تصوری ازش ندارم و نمیدونم سالِ خوبی خواهد بود یا نه (؟!) اما جیزی که هست اینه که متاسفانه سال نو داره با اتفاقات بد رقم میخوره ولی یه اصطلاحی هم هست که میگه ... ایام غم نخواهد ماند ... یا به عبارت دیگه ... این نیز بگذرد (!)
امیدوارم که سالِ خوبی برای همه باشه و امیدوارم این همه اتفاقات بد سال 98 مقدمات روزای شیرین و ایام خوش ما ایرانی ها باشه (!)
از صمیم قلبم آرزو میکنم که ایران روزهای زیبا ، همراه با آزادی و آرامش و آسایش رو ببینه و همه ی ایرانی ها شاد و تندرست و پیروز باشن (!)

99 به نیکی

◘ رضا پورکریمان | جمعه 99/1/1 | ساعت 2:7 بامداد

۰۱ فروردين ۹۹ ، ۰۷:۱۹

اواخر دی ماه سال 98 بود که دولت چین اعلام کرد که بیماری با عنوان #کرونا_ویروس در این کشور شیوع پیدا کرده و سرعت ابتلای افراد به حدی در این کشور بالا رفت که کشور چین وضعیت اضطراری اعلام نموده و مجبور به قرنطینه ی شهری شد و اجازه عبور و مرور به هیچ یک از شهروندان داده نمیشد.

اواخر بهمن ماه مسئولین جمهوری اسلامی که بر خلاف خط هوایی دنیا که پروازهای خود را با کشور چین قطع کرده بودند ، خطط هواپیمایی ماهان پروازهای خود را به این کشور لغو نکرد و حتی با وجود اینکه پس از اعتراض های فراوان مردم ؛ دولت اجازه رفت و آمد هواپیما و جا به جایی مسافر از چین و بالعکس را برای این خط هوایی ممنوع کرده بود ولی تا همین امروز 15 اسفند 98 خبرهایی ضد و نقیض ، مبنی بر تردد این ایرلاین گزارش شده.
خط هوایی ماهان زیر نظر سپاه پاسداران می باشد و بر اساس گزارش ها از دلایل مخالفت با ممنوعیت پروازها به چین برخی از فرماندهان سپاه اعلام شده.

وضعیت در برخی شهرهای ایران بحرانی و اضطراری اعلام شده و قحطی ابزار و تجهیزات بهداشتی در کشور کاملا مشهود است. اقلام پزشکی مثل روپوش و لباس مخصوص پرستاران و پزشکان و کیت های آزمایش و... در بیمارستان ها به شدت کم بوده و با وجود کمک های بین المللی سازمان بهداشت جهانی ؛ ایران همچنان با مشکلات دارو و اقلام بهداشتی دست و پنجه نرم می کند و مدیریت این اوضاع به حدی ناقص و نابسامان است که در صورت عدم همکاری مردم ، این بحران می تواند صدمات و خسارت های جبران ناپذیری به کشور وارد نماید.

فارغ از کمبود اقلام و تجهیزات پزشکی کمبود الکل و ماسک و... و عدم برطرف نمودن نیازهای مردم مشکلات عدیده ای را به وجود آورده. 
مردم برای تهیه الکل و لوازم بهداشتی ، نه تنها به داروخانه ها ، بلکه به مارکت ها و مغازه های مختلف هجوم برده اند.
شرکت های تولید کننده ی دستکش های یکبار مصرف ، ماسک ، بطری های آب پاش و محلول های ضد عفونی کننده و... با کمبود مواد اولیه رو به رو شده اند و عرضه و تقاضا به مشکل بزرگی برخورده است.

استرس در بین اقشار جامعه باعث مشکلات فراوانی شده و همچنین و عده ای هم با سهل انگاری و عدم توجه به توصیه های پزشکان و مسئولان ، باعث ایجاد مشکلات در جامعه شده اند. مشکلاتی اعم از توجه به مسائل ایمنی و پزشکی و بهداشتی اعم از رها کردن دستکش های یکبار مصرف بر روی زمین در خیابان ها و دستمال ها و... 

اعلام آمار و تعداد مبتلایان و فوتی ها در اخبار و خبرگزاری های مختلف متفاوت است و برخی از خبرگزاری ها معتقد هستند که آمارهایی که از سوی وزارت بهداشت ارائه می شود ، صحت ندارد و معتقدند مسئولین وزارت بهداشت آمار دقیق را به علت عدم ایجاد نگرانی در بین اقشار جامعه به درستی اعلام نمی کند و مسئولین با مردم صادق نیستند و به آنها دروغ می گویند.

من فکر میکنم که اوضاع پیشرفت این اپیدمی در ایران ؛ به قدری اصطراری است که مسئولین از گفتن واقعیت سر باز می زنند.

۱۵ اسفند ۹۸ ، ۱۴:۴۶

مأمور: زنگگگگگگ ... خوبم ...
پدر : مثل هر ماه نیستی
مامور : ماه پیش چه شکلی بودم که این ماه نیستم ؟!
پدر : سر حال تر بودی.
مامور : خسته م.
پدر : زیر چشمات گود رفته.
مامور : کم خوابیدم.
پدر : تپل تر بودی.
مامور : کم می خورم.
پدر : چیزی شده ؟
مامور : نه
پدر (تاکیدی) : چیزی شده !
مامور : میگم هیچی نشده باور کنید.
پدر: یه صداقتی تو چشمات هست که حرفتو باور نمی کنم.
مامور : گرفتارم.
پدر : چی هست گرفتاریت ؟
مامور : یه مشکلی برام پیش اومده.
پدر : چه مشکلی ؟
مامور : نمی تونم بهت بگم.
پدر : چرا نمیتونی بهم بگی ؟!
مامور : نمیشه !
پدر : کار نشد نداره ، چی کار کردی ؟
مامور : شما زیاد نشدین که ؟
پدر : همین جوری زیاد هستیم.
مامور : مراقب شبات باشی برنده ای...
پدر : شب هام چرا ؟!
مامور : تو این اوضاع شبا خطرناک ترین زمان ممکنه.سعی کنید از هم دور بخوابین.اصلا از من می شنوی ،شبا بفرستش پیش بچه ها بخوابه.

شِکَم ... مأمور ... ززززنننننگگگگگ ... جشنوارۀ تئاتر استانی البرز ... جشنوارۀ تئاتر لاله های سرخ اندیمشک ...
بالا پایین ... اوج فرود ... بحث ... مذاکره ... انرژی منفی انرژی مثبت ... ناراحتی عصبانیت ... خون گرمی دل گرمی ... تمرین های پی در پی ... کنار خوبایی که چند ماه نمایش رو تمرین و اجرا کرده بودن و منی که مثلِ چوبِ خشک ... بدن ... بیان ... ذهن ... خلاقیت ... صفر مطلق ... فشار عصبی ... فشار روحی ... فشار روانی ... و... بعد از تمرین قوت قلب دادن های دوستا ... رضا (هر بار بعد از تمرین) ... صالح ... آرزو (حضوری و اینترنتی) ... توحید ... و... . هر بار تا آستانۀ انصراف رفتم و حتی به گفتم به حدی از خودم نا امید شده بودم که میگفتم میرم میگم دیگه نمیام و بعدش میرم دنبال یه کار دیگه ... نمیدونم چی شد موندم ... نرفتم ... فشارا و تمرینا و سختیارو تحمل کردم ... کرج هر چی و هر جور که بود گذشت ... بلافاصله بعد از دو اجرای متوالی در جشنوارۀ استانی البرز چهارشنبه شب ساعت 12 عازم اندیمشک شدیم ... من تو اتوبوس با اینکه اختصاصی بود تا خودِ اندیمشک خوابم نبرد ... و با راننده اتوبوس تا لرستان حرف زدیم J صبح بود که رسیدیم اندیمشک ... بعد از اینکه اتاق رو تحویل گرفتیم ... رفتیم برای صرف صبحانه ... محیط خانه معلم اندیمشک بود ... توی رستوران با بچه های قزوین آشنا شدیم ... البته یه تعداد از بچه های گروه با یه تعداد از بچه های قزوین آشنایی قبلی داشتن ... بعد از صرف صبحانه همه تونستن بخوابن جز من که از قبل هم نخوابیده بودم ... (خروپُفی بودن این مکافاتارو هم داره ) رفتیم برای اجرا ساعت 8 شب ... چون اجرای داوری گروه قبل از ما طول میکشید مسئولای برگزاری جشنواره از ما خواستن که یه اجرا برای تماشاگرایی که بیرون از سالن هستن بریم ... رفتیم ... کار تموم شد ... تشویق های تماشاگرای اندیمشک یه طررررف تشویق بچه های قزوین (مخصوصاً سوده اشون) یه طرف.
انرژی مثبت و بی نظیر بچه های قزوین به همین تشویق ها ختم نمیشد و بعد از اون هم وقتی تو محل اسکان همدیگرو دیدیم حسابی انرژی گرفتیم ازشون با تعریفایی که از نمایش شکم و بازیامون کردن و همچنین فردای روز جشنواره ، وقتی خواستیم با مهناز (میرزایی) بریم پیاده روی دیدیم بچه های قزوین به رسالتشون که همانا انرژی مثبت بود دارن بیرون از محوطه خانه معلم عمل میکنن و یه توپ دارن و دارن شیر پلنگ بازی میکنن دیگه از بازی کردنامون نگم براتون که چقدر کِیف داد ... چقدر لذت بردیم ... شیر پلنگ ... وسطی ... گل کوچیک ... مافیا ... با اینکه 48 ساعت بود نخوابیده بودم با این همه بدو بدو و بالا پایین پریدنا طبیعتاً باید بیهوش میشدم از فرط خستگی ... و با اینکه تصمیم گرفته بودم بخوابم و نرم اختتامیه جشنواره ... ولی لحظه آخر نظرم عوض شد و رفتیم مراسم اختتامیه جشنواره ... موقع خوندن آرا هیئت داوران هم باز این تشویق های بچه های قزوین (مخصوصاً سوده اشون) بود که خیلی بیشتر از بقیه به گوش میرسید ...دَمِ ... بچه های ... قزوین ... گرم ... آقا خلاصه که کل خستگی ها و عصبانیت ها و کم آوردنا یه طرف ... انرژی مثبت دادنای دوستا و رفقا ... رضا ... مهسا ... آرزو ... صالح ... توحید ... و همچنین بازی کردن کنار خوبایی مثل حامد نساج ... مهناز میرزایی ... کیوان احمدی ... لیلا میناوند خودش تجربه شیرین و جذاب و خوشایندی بود. اما همه ی این فعل و انفعال و همه ی این کنش و واکنش ها و همه ی این اتفاقات ماحصل دعوت و تلاش یه نفر بود ... کسی که نویسنده و کارگردان نمایش شکم بود ... علیرضا ... معروفی ... قطعا اگر پیشنهاد همکاری علیرضا نبود ... الان این همه رخدادی که تعریف کردم اتفاق نمی افتاد و چنین تجربه ای کسب نمی کردم. با اینکه بهش گفته بودم من آدم فرسماژوری نیستم که بتونم خیلی زود و خیلی سریع متن حفظ کنم و آماده بشم ... ولی باز با این حال با خوب و بد و تمام اوج و فرودها و کم و کاستی ها ساخت و به طبع گروه چون آماده بودن از قبل گروه هم اذیت شدن ... و این همه با صبر و بردباری و شکیبایی و تلاش گروه نتیجه داد. از کل بچه های گروه صمیمانه سپاسگزارم ... برای پذیرفتنِ من بعنوان عضو جدید گروه نمایش شِکَم و بازی در نقش مامور که امیدوارم تیم هم از بازی من راضی بوده باشن.

برای نمایش شکم که جوایز متعددی را در جشنواره تئاتر استانی البرز و جشنواره لاله های سرخ اندیمشک کسب کرد.
شنبه 12 آبان 98
البرز-کرج
1 فوریه 2020
رضا پورکریمان

۱۲ بهمن ۹۸ ، ۰۷:۲۸

ما خواب و خوراکمون عقوبت الهیه؛چه برسه به زندگیمون(!)
#مکثار #ر_پ

۰۱ بهمن ۹۸ ، ۱۸:۱۳
  •  نمایش شکم در نهمین جشنواره تئاتر استانی البرز:
  1. نمایش نامه : رتبه اول تندیس جشنواره لوح تقدیر و هدیه نقدی به علیرضا معروفی با نمایش  شکم
  2. بازیگری مرد : رتبه اول تندیس جشنواره لوح تقدیر و هدیه نقدی به  حامد نساج بخارایی برای نمایش آدمخوار و شکم
  3. بازیگری زن : رتبه اول تندیس جشنواره لوح تقدیر و هدیه نقدی به مهناز میرزایی برای بازی در نمایش شکم
  4. کارگردانی : رتبه اول تندیس جشنواره لوح تقدیر و هدیه نقدی به علیرضا معروفی برای نمایش شکم 
  5. در پایان نمایش شکم به کارگردانی علیرضا معروفی به دبیرخانه جشنواره بین المللی فجر معرفی شد .
  • نمایش شکم در بیست و پنجمین جشنواره تئاتر لاله های سرخ اندیمشک :

۱- رتبه اول شامل تندیس جشنواره،دیپلم افتخار و جایزه نقدی به مبلغ هشت میلیون ریال به علیرضا معروفی  طراح نور نمایش شکم از کرج اختصاص یافت

۲- هیئت داوران در بخش بازیگری با اهدای لوح تقدیر و جایزه نقدی به مبلغ ۲۰میلیون ریال به طور مشترک به هر یک از بازیگران نمایش شکم از کرج؛  مهناز میرزایی، لیلا میناوند و  حامد نساج بخارایی، کیوان احمدی و رضا پورکریمان به طور ویژه قدردانی کرد

۳-  هیئت داوران در بخش کارگردانی  با لوح تقدیر و جایزه نقدی به مبلغ هشت میلیون ریال به  طور مشترک به هر یک از کارگردان های نمایش مرگ سپید دو کابوس از  رشت و نمایش شکم،علیرضا معروفی  از کرج تقدیر کرد

۱۱ آذر ۹۸ ، ۱۳:۳۹

.

• چیه این زندگیه ، نکبتیه ، بی سر و ته (؟)

.

﮼رضا‌پورکریمان

۰۱ آذر ۹۸ ، ۱۹:۳۴

• هر وقت هستم ، کنارتم و هر وقت نیستم یقیناً به یادتم (!)

و دوستدار تو و مهربونی هات ، همیشه ، تا ابد در ذهن و 

قلبم خواهی بود و خواهی ماند (!)

• اینو همیشه یادت بمونه 👌🏻❗️ جایِ تو همیشه در 🧠 و

در ❤️ من خواهد بود و خواهد ماند (!) 

﮼رضا‌پورکریمان

۰۱ آذر ۹۸ ، ۱۹:۲۶

• این از همون آدمایِ پاییزی و سرده که بودن باهاش 

یه جور درده و هر کسی که کنارش بوده رو دیوونه کرده (!) 

خلاصه که خیلی نامرده (!)

رضا‌پورکریمان 

۰۱ آذر ۹۸ ، ۱۹:۱۷

• اینا به آدما ارزش عن هم قائل نمیشن ؛ ولی 

همینا به یه عن ارزش یه آدم قائلمیشن (!) 

اینا یعنی خودِ همینا با عن فرقی ندارن (!)

﮼رضا‌‌‌پورکریمان،جمعه‌۱‌آذر‌۹۸

۰۱ آذر ۹۸ ، ۱۹:۰۵

از این ور اون ور شنیدم

داری عروس میشی گلم

مبارکت باشه ولی

آتیش گرفته این دلم

خیال می کردم با منی

عشق منی مال منی

فکر نمی کردم یه روزی

راحت ازم دل بکنی

باور نمی کردم بخوای

راس راسی تنهام بذاری

آخه یه عمر همش بهم

گفته بودی دوسم داری

• پاییز ۹۲ تا به حال

۱۵ مهر ۹۸ ، ۱۵:۰۰ ۱ نظر

حضرت ِآفتاب بتاب ! 

بتاب و اجازه نده سفیدی ابرها تو را شبیه کفن به خود 

بپیچند و تو را شبیه من ، به خانهٔ ابدی‌ات ببرند (!) 

کفن برای مرده هاست ؛ لطفا نمیر جناب آفتاب ؛ لطفا 

نمیر و بتاب بر این تنِ بی تاب(!)

۱۵ مهر ۹۸ ، ۰۷:۱۵

با من قدم بزن ... 

با من بمان ، بخوان ... 

مگذار پاییز با بوی تعفن باران ... 

خاطرات رفتنت را با خود به ذهن من بیاورد ... 

حالم همیشه به هم میخورد از پاییز ... 

مرا یاد کودکی هایم می اندازد ... 

که زیر آسمان ابری و دلگیر و غم زده با 

خیابان‌های باران خورده و نم زده که انگار 

هزاران ماهی در آن مسلخ به صلابه کشیده 

شدند و آن روزها که انگار زمین بوی نا میداد.

۱۴ مهر ۹۸ ، ۱۹:۲۰

غریبه آمد ... غریبه رفت (!) آمدنش بهر چه بود (؟

هیچ نمیدانم ... 

آن چیز که برایم کاملا مشخص است ، این است که 

منهم غریبه شدم (!) با خود با زمین و زمان (!)

۱۴ مهر ۹۸ ، ۱۸:۰۰

شهریور آمد ؛ مهر رفت ... 

حکمت و قسمت را نمیدانم ... 

ولی میندانم که قسمت من نبود که رفت ... 

هر بار با خودم فکرمیکنم ... 

اما به جایی نمیرسم ... 

مقصد و مقصود او بود ... 

او نیست و قاعدتاً مقصد و مقصودی هم در کار نیست ... 

فرسوده میشم روز به روز و ماه به ماه و سال به سال ... 

کاش تمام بشود برای همیشه این مکافات هر سال.

۱۴ مهر ۹۸ ، ۱۴:۰۰

در امتداد آن شب طولانی بود که نفس میرفت ...

دقیقه به ثانیه تبدیل شد بود و قلب به سرعت مسیر 

رفت و برگشت یک آونگ ... 

زمین به دور سرم میچرخید و من به دورِ یار ... 

و چه ناتوان شده بودم ... بدن گاهی بدونِ خون ... سرد ... 

مثل اواسط زمستان ... 

و گاه گاهی خونِ بدن به جوش و خروش می افتاد ... 

مثل کوه آتشفشان ... 

دردها یکی پس از دیگری به تک تک اعضای بدنم هجوم 

آورده بود و تا سر حد مرگ به جان و تنم حمله میکرد 

و میتاخت و از پا در می آورد

.

.

.

زمین چرخید ... زمان ها سپری شد ... زمانه هم گذشت ... 

ولی من از پا در آمده بودم و دیگر مرا یارای سخن نبود 

و زیستنم لاجرم به جبر سپری شد.

۱۴ مهر ۹۸ ، ۰۷:۰۰