در امتداد آن شب طولانی بود که نفس میرفت ...
دقیقه به ثانیه تبدیل شد بود و قلب به سرعت مسیر
رفت و برگشت یک آونگ ...
زمین به دور سرم میچرخید و من به دورِ یار ...
و چه ناتوان شده بودم ... بدن گاهی بدونِ خون ... سرد ...
مثل اواسط زمستان ...
و گاه گاهی خونِ بدن به جوش و خروش می افتاد ...
مثل کوه آتشفشان ...
دردها یکی پس از دیگری به تک تک اعضای بدنم هجوم
آورده بود و تا سر حد مرگ به جان و تنم حمله میکرد
و میتاخت و از پا در می آورد
.
.
.
زمین چرخید ... زمان ها سپری شد ... زمانه هم گذشت ...
ولی من از پا در آمده بودم و دیگر مرا یارای سخن نبود
و زیستنم لاجرم به جبر سپری شد.
۱۴ مهر ۹۸ ، ۰۷:۰۰