.
می توانند آدم را وادار به گفتن همه چیز بکنند. اما نمی توانند آدم را وادار کنند تا آن چیزها را باور کند. آنها نمی توانند به درون آدم دسترسی پیدا کنند.
.
.
می توانند آدم را وادار به گفتن همه چیز بکنند. اما نمی توانند آدم را وادار کنند تا آن چیزها را باور کند. آنها نمی توانند به درون آدم دسترسی پیدا کنند.
.
.
وقتی پدرش ناپدید شد، مادرش هیچ واکنشی یا بی تابی شدیدی از خود نشان نداد، اما ناگهان چیزی در او تغییر کرد. گویی کاملا روحیه ی خود را از دست داده بود. حتی وینستون می فهمید که او در انتظار وقوع حادثه ای است که باید اتفاق بیفتد. تمام کارهایی را که لازم بود انجام می داد، میپخت، مشست، وصله می زد، تخت را مرتب می کرد، اتاق را جارو و پیش بخاری را گردگیری می کرد و همه ی این کارها را خیلی آهسته و بدون هیچ حرکت اضافی که مستلزم صرف انرژی بیشتر باشد انجام می داد. مانند عروسکی چوبی که به دلخواه خود حرکت می کند.
.
.
حتی هنگامی که با اُبراین صحبت می کرد و معنای کلماتِ به کار رفته را می فهمید ، بدنش یخ کرده و لرزشی وجودش را فرا گرفته بود. احساس می کرد به رطوبت گور نزدیک تر می شود و این موضوع چندان هم عالی نبود ، زیرا او همیشه می دانست که گور او کنده شده است.
.